جبهه و جنگ - معارف اسلامی |
||
...
|
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
وقتی عملیات نمیشد و جابهجایی صورت نمیگرفت، نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد.
نه تیر و ترکشی، نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود.
آن موقع بود که صدای همه درمیآمد و بعضیها دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند:
«الهی حاشا به کرمت! اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی» و بقیه آمین میگفتند. نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
یک روز مسئول دسته، مرا به خاطر موردی که باید پیگیری میکردم و در انجام آن تنبلی کرده بودم به فرستادن سیصد صلوات جریمه کرد. من هم مانده بودم چهکار کنم. فرصت را غنیمت شمردم. هنوز بچهها متفرق نشده بودند که گفتم: «بر خاتم انبیا محمد (ص) صلوات.» همهی حاضران که تقریباً سیصد نفر میشدند، صلوات فرستادند و من هم به فرماندهی دسته گفتم: «این هم سیصد صلوات!»
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
محمد پاشو! پاشو چقدر می خوابی؟
- چته نصفه شبی؟ بذار بخوابم. - پاشو، من دارم نماز شب می خونم کسی نیست نگاه کنه. هر شب به ترفندی بیدارمان می کرد برای نماز شب، عاد تمان شده بود. نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
اندازه پسر خودم بود ، سیزده ، چهارده ساله . وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم : « حالا چه وقت استراحت بچه ؟ »
گفت : « بند پوتینم شل شده ، می بندم راه می افتم . » نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود . برای روحیه ما چیزی نگفته بود . نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
تازه حرفها گل انداخته بود و بچهها گرم گفتوگو بودند که او بلند شد و مثل همیشه از ایمان و عشق و مراتب سیر و سلوک داد سخن برآورد که «فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی» و حدیث شهود شهدا و ظرایف و دقایق و رموز خاص الخاص شدن .تازه داشتیم میرفتیم تو حال، یکدفعه یکی بلند شد و گفت: «نه داداش ما نیستیم، عرفان که برود بالا، خمپارهی 60 پایین میآید. ما زن و بچه داریم، آرزو داریم، ما که رفتیم.» همه از شوخی او خندیدند و پس از تجدید روحیهی جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز کرد و مجلس را گرم نمود. نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
یک منبع آب داشتیم که آن هم پس از انفجار خمپاره شد آبکش . آب از چند جای ترکش کوچک ، داشت می زد بیرون . فرمانده خیلی عصبانی بود . هر چه ظرف داشتیم پر کردیم ولی آب هنوز می رفت بلند گفت : « همه بیان وضو بگیرن . این یک دستوره . »
کمی آرام تر شد و گفت : « آفرین بچه ها وضو بگیرید حال این بی پدرها گرفته بشه . » نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
صبح روز عملیات والفجر 10 در منطقهی حلبچه همه حسابی خسته بودند؛ روحیهی مناسبی در چهرهی بچهها دیده نمیشد. از طرفی حدود 100 اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم.
برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفتهی آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز لب باز نکرده، از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم را بالا بردم، فریاد زدم: « صدام جارو برقیه اسیران هم مشتها را بالا بردند، شعار دادند: « صدام جارو برقیه. فرماندهی گروهان برادر قربانی هم کنارم ایستاده بود و باز برای این که فضای خموده را به نشاط تبدیل کنم، فریاد زدم: « الموت لقربانی » و اسیران عراقی شعارم را جواب دادند. بچههای خط همه از خنده رودهبُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهیم. او میگفت: قربانی من هستم، « انا قربانی » و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند، رو به برادر قربانی کردند و دستان نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/4/8
توسط ایران
شب بود . یکی داد می زد : « ساکت شو ، ساکت شو ، تو نمی تونی گریه منو در بیاری . » رفتم سمت صدا. دیدم پسر بچه ای انگشت هایش قطع شده . این حرف ها را به دست خونیش می گفت . « ساکت شو ، ساکت شو ، تو نمی تونی گریه منو در بیاری نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/7/24
توسط ایران
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/7/24
توسط ایران
|
بازدید دیروز: 151 کل بازدیدها: 7527644 |
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : Night Skin ] |