به شوهرم گفتم از حاج یونس بپرس برای چی نمی آید خانه ما ؟
گفت حاج یونس گفته : هر وقت حساب سال خودت را کردی و
خمس مالت را دادی من هم می آیم .
آمد خواستگاری .
با یک جلد قرآن و مفاتیح .
رساله امام را قبلا آورده بود .
یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت .
شرایطش را نوشته بود .
همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود .
و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم .
شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .
گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد.
گفت : نه ! یک جلد قرآن نمی شود . یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری .
همه را دعوت کرده بود مسجد .
از سپاه کرمان هم آمده بودند .
دعای کمیل که تمام شد عاقد توی جمعیت دنبالم می گشت .
تازه فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است .
یک قدح آب آورد .
گفت : روایت است هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را
در خانه بریزد ، تا عمر دارند خیر و برکت از خانه شان نمی رود .
به شوخی گفتم : پاهای من کثیف نیست .
گفت : مهم این است که ما به روایت عمل کنیم .
سه روز قبل از محرم عروسی کردیم
وضو گرفتیم و دعای کمیل ، توسل و زیارت عاشورا خواندیم .
گفت : من دعا می کنم تو آمین بگو :
اول شهادت
دوم حج ناگهانی
سوم اینکه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفی .
همه اش مستجاب شد
می رفتیم برای تحویل خط
گفت بذار من پشت فرمان بنشینم .
توی راه یک خمپاره شصت خورد کنارمان .
به خط که رسیدیم گفت : یک تکه پارچه نداری دستم را ببندم ؟
ترکش خورده بود توی ساعدش و خون از دست و آستینش می چکید .
وقتی اعتراض کردم که چرا با زخم دستش رانندگی کرده گفت :
ما می خواهیم خط را تحویل بگیریم .
زشت است آدم توی این شرایط بگوید دستم زخمی شده .
قرار بود روی دژ شهید همت دو تا سنگر بسازیم .
خیلی خسته شده بودیم .
حاج حسین که با او خودمانی تر بود ، گفت : اگر قرار است سنگر جلویی را بسازیم ، لطف کن دو تا چوب کبریت بده بذاریم لای پلکهامان تا نخوابیم .
می خندید و می گفت : تا شما را شهید نکنم ول کن نیستم .
مجبورمان کرد تا صبح دو تا سنگر بسازیم
به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم
دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند .
سرزده آمد خانه مان . چون چیزی توی خانه نبود مادر رفت و شیرینی خرید .
لب به آنها نزد .
گفت : من نمی خورم تا یادتان باشد خودتان را برای من به زحمت نیاندازید و هر چه توی خانه بود ، همان را بیاورید .
سنگر کمین آن قدر به عراقی ها نزدیک بود که صدای برخورد قاشق با بشقاب را عراقی ها می فهمیدند .
تازه از مکه برگشته بود . رفت توی سنگر و بچه های سنگر را بوسید و بغل کرد .
گفت : چند تا تسبیح آورده ام که به عزیزترین بچه های جبهه بدهم . تسبیح ها را داد به بچه های همان سنگر .
می گفتند: می مانیم تا شهید شویم یا شما از پشت بیسیم بگویید برگردیم .
حدود چهل پل شناور را به هم وصل کردیم .
حاجی گفت : حس نظامی من می گوید بیست و چهار ساعت کار را تعطیل کنیم .
بعد از دو روز برگشتیم . چند خمپاره خورده بود روی پل . پل ها از هم جدا شده بودند .
گفته بود : کار را تعطیل کنید تا عراقی ها خمپاره هایشان را بزنند .
تازه بچه دار شده بود . گفتم : دلت برای بچه ات تنگ نشده ؟
جبهه و جنگ بس نیست ؟
لبخند زد و گفت : اگر صد تا بچه داشته باشم و روزی صد مرتبه هم خبر بیاورند بچه ات را ازت گرفته اند ،
من دست از خمینی بر نمی دارم و جبهه و جنگ را بر همه چیز ترجیح می دهم .
موقعیت حاجی خیلی خطرناک بود .
از پشت بیسیم گفت اگر من شهید شدم ، حاج یونس فرمانده لشکر است .
ساعت هشت شب ترکش خورد به کتفش .
از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد ، تا ساعت چهار صبح ادامه داد و کار را تمام کرد .
دو سه روز بعد دیدمش .
از بیمارستان فرار کرده بود .
گفت : هنوز یک دستم سالم است .
آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشته امام حسین .
دوست داری اسم تیپ ما چی باشه ؟
گفتم : هر چی خودت دوست داری .
گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
گفت : من که شهید شدم باید مرا از روی پا بشناسیدم .
دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود .