خیلی وقت بود ندیده بودمش، وقتی بعد از مدتها دیدمش خیلی جا خوردم، بازم هول شدم، دست و پامو گم کردم
برق چشماش تنمو می لرزوند، وقتی می بینمش بی اختیار می لرزم، هول می شم می خوام داد بزنم نمیدونم فقط منم که طاقت نگاشو ندارم یا همه اینطورین؟ مدتی خیره به هم نگاه کردیم، هر کدوم منتظر حرکتی از دیگری بودیم، اون موقع مثل یک قرن بود، برام ثانیه ها از حرکت ایستاده بودن، موتور مغزم با سرعت تمام کار می کرد اون موقع بی اختیار فریاد کشیدم.. سوسسسسک
هفت هشت تا لاک پشت تصمیم گرفتن برن پیک نیک بساطی فراهم کردند و رهسپار جنگلی شدند.
شش ماه طول کشید که منطقه خوش منظره ای را پیدا کردند نشستند سفره را انداختند و غذا و نوشابه ها را بیرون اوردند ناگهان دیدند که در بطری باز کن نیاورده اند.تبادل نظر کردند و به جوان ترین فرد گفتند تو برو که از همه ما انرژی بیشتری داری او گفت من میرم به شرطی که دست به غذا ها نزنید بهش قول دادند او رفت یکسال گذشت نیامد دو سال گذشت نیامد بعد از دوسال یکی گفت خوب دوستان ظاهرا بلائی سر این دوست ما امده من پیشنهاد میکنم شروع کنیم.به مجردی که دستشان رفت طرف غذا ان لاکپشت جوان از پشت درختی بیرون امد و گفت:دیدی گفتم تا من برم شما شروع میکنید !!!!!!!!
یه روز یه گنجشکه با یه موتورسوار تصادف میکنه، بهوش که میاد میبینه توی قفسه، میگه خاک برسرم شد یارو مرده.
یارو یه بسته پول داشته میخاسته یه جا قایمش کنه خلاصه میره جلوی یه دیوار که یه شکافی روش داشته و پولشا میزاره اونجا و برای اینکه کسی نیاد پولشا برداره یه کاغذ برمیداره روش مینویسه من محمد پسر اصغر میگویم در این شکاف هیچ پولی وجود ندارد،خلاصه کاغذ را میچسبونه رو شکاف و میره،یه یارویی از اونجا رد میشه و اونا میخونه و پولها را برمیداره و زیر اون نوشته مینویسه منم حسن پسر یوسف حرف او را تصدیق میکنم.
یه روز متخصصها سه نفر رو میگرن تا روشون تحقیق کنند. یه آلمانی
یه ژاپنی و جرج دبلیو بوش. مغز آلمانی رو شکافتند، توش یه مشت خازن و
آی سی بود. یه خورده متعجب شدن. بعد مغز ژاپنی رو باز کردند. دیدن
که کلا یه دونه آی سی توشه. همه متحیر شدند و تشویق میکردن. بعد نوبت
به جرج رسید. مغز جرج رو شکافتند. با کمال تعجب دیدند که یه رشته سیم
ازاین ور به اون ور کشیده شده. همه کف کردند و حسابی متعجب بودن که
عجب سیستمی. همه چیز توی این یه رشته سیم خلاصه شده. بعد گفتند که
بیاییداین سیمو ببریم ببینیم چه خبره. یکیشون یه سیم چین برداشت. سیم رو با
احتیاطقطع کرد، گوشهای جرج افتاد...
یکی توی کیوسک تلفن بوده بیرون میاد ازش می پرسن سالمه؟؟ میگه آره سالمه فقط آفتابه نداره..
یکی تیشرت تایتانیک میپوشه، میره دریا غرق میشه
یه نفر با موتور سیکلت می خوره زمین، بعد پا میشه می گه جلو نیایید که من به هیچ نامردی رضایت نمی دم
مردی در خانهای میرود و از پسر صاحبخانه طلب آب میکند. پسر کاسهای پر از آب آورده، به دست مرد میدهد.ناگهان کاسه از دست مرد میافتد و میشکند. مرد خجل و شرمنده شروع به عذرخواهی میکند. پسرک هم برای اینکه دل او را به دست آورد میگوید: عیب نداره، به بابام میگم یه کاسه دیگه واسه سگمون بخره
یکی کنار یه چاهی وایساده بوده، هی میگفته: سیزده،..سیزده،..سیزده.. یکی از اونجا رد میشده، میپرسه: ببخشید قربان، میتونم بپرسم دارید چیکار میکنید؟ مرد یقه یارو رو میگیره، پرتش میکنه تو چاه، میگه: چهارده،...چهارده،...چهارده
تمساحه میره گدایی، میگه:به من بدبختِ مارمولک کمک کنید
دوتا پسر حوصلهشان سر رفته بود. یکی از آنها گفت: بیا شیر یا خط بیندازیم. اگر شیر شد میریم دوچرخه سواری، اگر خط شد میریم سینما میکنیم و اگر سکه روی لبهاش ایستاد میریم درس میخونیم!
یه روز یه مورچه میره تو چایی یه آدم خسیس، خسیسه مورچه هه رو درمیاره و میگه: زودباش، هرچی چایی خوردی تف کن!
یه روز یه خسیسه مریض میشه. دوستش میره عیادتش، حالشو میپرسه. خسیسه میگه: حالم بده. دکتر گفته باید حسابی عرق کنم تا خوب بشم. برای همینم رفته ام زیر پتو. دوستش گفت: باید حسابی عرق کنی؟ پس بدون امشب همه بر و بچه ها و فک و فامیلاشون میان خونه ت مهمونی!
یه روز دو نفر داشتند برای هم خالی می بستند؛ اولی گفت: بابای من یه انباری گنده داره که همه دنیا توش جا میگیره.دومی گفت: این که چیزی نیست، بابای من یه چوب دراز داره که با استفاده ازش می تونه از اینجا ستاره ها رو تو فضا حرکت بده! اولی گفت: خالی نبند! اگه راست میگی بابای تو چوبش رو کجا نگه میداره؟ دومی جواب داد: خب، معلومه؛ توی انباری بزرگ بابای تو!
یه بادکنک فروشه ورشکست می شه؛ چون بادکنکهاش رو به شرط چاقو می فروخته!
یه روز دو نفر داشتند برای هم خالی می بستند؛ اولی گفت: دیشب من یه توپ شوت کردم که رفت تا کره ماه، خورد تو سر یه مرده و برگشت. دومی گفت: آهان! پس دیشب اون توپی که خورد تو سر من تو شوت کرده بودی!
یه روز دو نفر رو به بیمارستان میرسونن که هردو 10% سوختگی و 90% کوفتگی داشتند. از اولی می پرسن: چی شده؟ چرا این جوری شده ای؟ جواب میده: چون که وقتی آتیش گرفتم، با بیل خاموشش کردن! بعد از دومی می پرسن: تو چت شده؟ دومیه جواب میده: آتیش کنج دیوار بود؛ خواستم از روش بپرم!
یه روز یکی میره دندونپزشکی و به دکتره میگه: آقای دکتر! من این دندونم درد میکنه.
دندونپزشکه هم یه کم نگاه میکنه و بعد دندونه رو میکشه. بعد مرده میزنه زیر خنده و میگه: خرت کردم، خرت کردم؛ اون یکی دندونم بود!
یه نفر دندوناش طلا بوده، هر شب تو گاوصندوق می خوابیده!
معلم از شاگردش می پرسه:دو تا حیوان دو زیست نام ببر؟شاگرد می گه: قورباغه و برادرش.
یه روز یه مرده می ره پیش یه روانپزشک و میگه: آقای دکتر، من هر شب خواب می بینم دارم با یه عده خر فوتبال بازی می کنم؛ یه دوایی چیزی بهم بدید که دیگه از این خوابا نبینم. دکتره میگه: بیا آقا، این قرصها و این شربت رو امشب بخور؛ دیگه این خوابا رو نمی بینی. مرده میگه: آقای دکتر، نمی شه اینها رو از فرداشب بخورم؟ آخه امشب فیناله!
صاحب مغازهای از شاگردش می پرسه: موقعی که من نبودم کسی زنگ نزد؟ شاگردش گفت فقط سفیر فرانسه زنگ زد. صاحب مغازه ی ذوق زده می گه: چه افتخاری! نفهمیدی چه کار داشت؟شاگرده می گه: فقط گفت ببخشید اشتباه زنگ زدم!!!
یه نفر میره دکتر میگه آقای دکتر هیچ کس منو تحویل نمی گیره. دکتره میگه: نفر بعدی
معلم نقاشی:احمد، چرا دفترنقاشی ات خیس شده است؟ احمد:آقا اجازه، چون یک کوزه شکسته نقاشی کردم.
چرا تولدت رو تو یه مدرسه برگزار می کنی؟ آخه مدرسه خیلی کلاس داره.
همه چیز مثل زنده باد، مرده باد شنیده بودیم ولی دیگه پمپ باد نشنیده بودیم.
یک نفر که پشتش میخارید، هرکاری کرد دستش به پشتش نرسید، مجبور شد یک صندلی بگذارد.
یک نفر خواب دید که یک غول بی شاخ و دم او را تعقیب می کند. فرار کرد و به پیچید توی یک کوچه بعدا فهمید، بن بست است. غول هر لحظه نزدیک تر می شد. هراسان پرسید حالا با من چیکار می خواهی بکنی. غول جواب داد. من نمی دانم تو داری خواب می بینی.
سحرگاه روز شنبه، زندانی را به پای چوبه دار بردند تا اعدام کنند. زندانی زیر لب با خودش گفت: از شنبه این هفته معلومه که چه هفته گندی پیش رو دارم.
معلم موضع انشا روی تخته نوشت:"درباره هر چیزی که در جیبتان است یک انشا بنویسید.انشا زیر مربوط به یکی از دانش آموزان است:
برای نوشتن انشا دست درجیبم کردم. چند تا سوراخ در آن بود. از خجالت به سرعت سوراخ ها را سرجایش گذشتم ولی به علت دستپاچگی یکی از سوراخ ها به زمین افتاد و پایم رفت توی سوراخ. تا پایم را از توی سوراخ در بیاورم، زنگ انشا تمام شده بود و ما به سمت خانه راه افتادیم. البته در راه بازگشت به خانه چارچشمی مواظب سوراخ های دیگر زندگی بودم، مبادا که پایم در آن ها گیر کند.
سه تا دزد مشغول دزدی بودن که صاحب خانه رسید. هرکدام داخل یه گونی قایم میشن صاحب خانه یه لگد میزنه به گونی اول. صدای گردو در میاره. به دومی میزنه صدای نون خشک میده. به سومی میزنه. صدایی نمیاد. دوباره میزنه بازم صدا نمیده. چند بار دیگه میزنه. یارو شاکی میشه میاد بیرون میگه: عمو، آرده، آرد صدا نداره.
دو نفر دو تا گاو میخرن، اولی به دومی میگه: حالا چی کار کنیم که گاوامون با هم اشتباه نشن؟ دومی میگه: تو دست به گاوت نزن، من یه گوش گاومو میکنم. بعد از چند وقت، گاو اولی هم گوشش گیر میکنه به یه جایی کنده میشه. ایندفعه دومی میگه: تو دست به گاوت نزن من دم گاومو میکنم. از قضا بعد از چند وقت دم اون یکی گاوه هم کنده میشه. خلاصه هی اولی میزنه یه جای گاوشو ناقص میکنه، اون یکی گاوه هم همون بلا سرش میاد. آخر سر اولی شاکی میشه به دومی میگه: اصلاً سفیده مال من سیاهه مال تو!!!
یکی اسمش مراد بوده، ازش می پرسند چرا اسمتو گذاشتن مراد؟ میگه آخه من آب نطلبیده بودم!!
دو نفر از تو جزیره آدمخورا رد میشدند، یهو میبیندند آدم خورا محاصرشان کردند. یکی از اونا با حال زار میگه: بدبخت شدیم! اون یکی میگه: نترس بدبخت نشدیم! اون سنگ رو از جلوی پات بردار بکوب به سر رئیس قبیله. یارو خوشحال میشه، سنگ رو میکوبه تو کلة رئیس قبیله. رئیسِ قبیله جابجا میمیره، باقی افراد قبیله شاکی میشن، نیزه به دست، شروع میکنن دویدن طرف اونا! یهو رفیقش میگه: خوب، حالا دیگه بدبخت شدیم!!!