تشرف به محضر حضرت سید الشهداء امام حسین «علیه السلام» به روایت آیت الله مرعشی نجفی ره
در سال 1339 ق که جزء طلاب مدرسه قوام نجف اشرف بودم , زندگی ام به سختی و مشقت اداره می شد و هجوم ناملایمات و رنج ها بر قلبم سنگینی می کرد . این مشکلات و در خواستها عبارت بود از :
1-اخلاق ناپسند برخی از معممین که به مراجع افترا می بستند , چنانکه حتی نماز جماعت را در پشت سر افراد عادل نیز ترک کرده بودم .
2-یکی از منسوبین من به شدت از تحصیلم جلوگیری می کرد و به استادم نیز گفته بود مرا به درس خود راه ندهد .
3-مبتلا به بیماری حصبه شده بودم و بعد از شفا از آن بیماری , حالت کند ذهنی و فراموشی برایم پیش آمده بود .
4-بینایی چشمهایم بسیار کم شده بود به حدی که خواندن و نوشتن من به کندی انجام می شد.
5-از تند نوشتن عاجز شده بودم .
6-گرفتار فقر شدیدی شده بودم به طوریکه بعضی شبها چیزی برای خوردن به دست نمی آوردم .
7-در قلبم احساس نوعی بیماری روحی دائمی می کردم .
8-تزلزلی در عقیده ام نسبت به بعضی از امور معنوی به تدریج روی می داد .
9-از خداوند می خواستم که هیچ کس , به ویژه هنگام درس , از من رنجور نشود .
10-از خداوند می خواستم که دوستی دنیا را از قلب و جان من دور سازد .
11-آرزو داشتم که خداوند سفر حج بیت الله الحرام را نصیبم کند , به شرط این که در مکه یا مدینه بمیرم و در یکی از آن دوشهر دفن شوم .
12-از خداوند می خواستم که توفیق علم و عمل صالح را با همه ی گستره آن به من عنایت کند .
این مشکلات و آرزوها لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت , از این رو به فکر توسل به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) افتادم و به کربلا رفتم و در رودخانه ی حسینیه غسل کردم و به حرم شریف رفتم و پس از زیارت و دعا نزدیک غروب بود که به غرفه تولیت حرم , سید عبدالحسین , صاحب کتاب بغیه النبلاء فی تاریخ کربلا , رفتم و از او اجازه خواستم که یک شب در حرم بمانم , ایشان موافقت کرد و من پس از تجدید وضو به حرم مشرف شدم با خود فکر کردم که امام در حیات ظاهری خود متوجه فرزند خود علی اکبر (علیه السلام) بوده است . پس حتما بعد از شهادت نیز به سوی فرزند خود نظر می کند از این رو در قسمت پایین پای حضرت در کنار قبر علی اکبر (علیه السلام) نشستم . اندکی که گذشت صدای حزین قرائت قرآن را از پشت روضه مقدسه شنیدم . وقتی به آن طرف متوجه شدم : پدرم را دیدم که نشسته بود و قرآن قرائت می کرد . به نزد وی رفتم و از حالشان پرسیدم . با تبسم پاسخ داد که در بهترین حالت و برخوردار از نعمت های الهی است . سپس پدرم از من پرسید که در این ایام درسی برای چه کاری به اینجا آمده ای ؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم . ایشان به من امر کرد که بروم و حاجتم را با امام خویش در میان بگذارم .
پرسیدم امام کجاست ؟ گفت در بالای ضریح است , تعجیل کن , زیرا قصد عیادت زائری را دارند که بیمار شده است . بلند شدم و به طرف ضریح رفتم . چهره مبارک آن حضرت در هاله ای از نور پنهان بود . عرض سلام و ادب کردم . در این هنگام امام تبسمی ملیح بر لبانش نقش بست . قطعه ای نبات به من عنایت کرد و فرمودند : تو مهمان مایی و سپس فرمودند : 1-چه چیزی از بندگان خدا دیده ای که به آنها سوء ظن پیدا کرده ای ؟ با این سوال در من یک دگرگونی پیدا شد و احساس کردم که دیگر به کسی سوء ظن ندرام . صبح موقع نماز به مرد ظاهر الصلاحی که نماز می خواند اقتدا کردم و هیچ ناراحتی و بدگمانی در من نبود .
2-سپس حضرت فرمودند : به درس خود بپرداز زیرا آن کس که مانع تو می شد دیگر نمی تواند کاری کند . و چون به نجف اشرف بازگشتم همان شخصی که از نزدیکانم بود و مانع درسم می شد خودش به دیدنم آمد و گفت : درست را بخوان به شرطی که از نظر مادی به ما نیازمند نباشی .
3-آن حضرت مرا شفا دادند و از همان ساعت احساس کردم که به کلی هیچ مرضی ندارم و آن حالت کند ذهنی نیز از من رفع شد , به گونه ای که به حافظه عجیبی دست یافتم .
4-در مورد در خواست چهارم امام (علیه السلام) فرمودند : از خداوند خواستم که نور چشمهایت را قوی کند .
5-سپس قلمی را به من بخشیدند و فرمودند : این قلم را بگیر و با سرعت بنویس از آن زمان به شکلی عجیب نوشتن من سرعت یافت .
6-و در خصوص گرفتاری مالی وفقر , آن حضرت کلماتی را بیان فرمودند که متوجه نشدم .
7-و درباره آرامش قلبی من گفتند : از خداوند خواستم که قلبت را آرام کند . از آن زمان آرامش کاملی را در قلبم احساس کردم .
8-آن حضرت در ثبات عقیده ام در امور معنوی دعا کردند .
9-در خصوص درخواست نهم آن حضرت فرمودند : از خداوند برای تو صبر جهت زحمات طاقت فرسا با اهل علم درخواست کردم و این که قلب هیچ کس از تو ناراحت نشود , به ویژه هنگام درس.
10-آن حضرت از خداوند خواستند که حب دنیا به ویژه درهم و دینار از قلبم خارج شود .
11-در خصوص درخواست دوازدهم آن حضرت فرمودند از خداوند برای تو توفیق خدمات دینی و قبولی اعمال درخواست کردم .
بالاخره امام حسین (علیه السلام) همه درخواست مرا پاسخ دادند مگر درخواست حج را . من نیز به خاطر احترام دوباره آن را مطرح نکردم . گمان می کنم که علت جواب ندادن امام به خاطر شرطی باشد که کرده ام و آن این که در سفر حج بمیرم و در مکه یا مدینه دفن شوم .
پس از آن با حضرت وداع کردم و به نجف بازگشتم در حالی که همه آن ناراحتی ها از بین رفته بود .
http://www.alghaem.org/rahpouyan/user7/marashi.htm