یکی از خان ها که نوکرش از روی اسب افتاده بود او را صدا کرد و گفت؛ به من نگاه کن تا یاد بگیری چطوری باید سوار اسب شد و خودش جفت زد که روی زین بپرد ولی از آن طرف به زمین افتاد و در حالی که از درد ناله می کرد و کمرش را می مالید، گفت؛ احمق! تو اینطوری سوار اسب می شوی!