از همه دوستانی که با نظراتشون ما رو مورد لطف قرار دادن صمیمانه سپاسگزارم.
- تو جاده هراز با ترمز ناگهانی یه شیر پاک خورده ... نزدیک بود بیفتیم بغل ...
- به محض اینکه درب منزل حاجی رو باز کردم که ماشین رو تو حیاط ببرم اقا مصطفی زنگ زد خونه ما کی می آی. گفتم صبر کن درب خونه رو ببندم بعد زنگ بزن . خب البته تو این سفر بلاخره نوبت بهش نرسید همینطور به آقا محسن گل و .... بقول حاجی باید یه سه ماهی مرخصی بگیرم تا به همه بتونم یه سری بزنم.
- بلاخره حاجی رو بعداز چند سال مقاومت مجبورش کردم که برای مریضیش عمل بشه.خب من هم بعنوان همراه قرار بود که شب رو پیش حاجی تو بیمارستانی در ساری بمونم و البته آماده بودم که روی صندلی بخوابم ولی در کمال تعجب دیدم برای شام مرغ سوخاری آوردن ، برای خوابیدن هم یه تخت خالی برای ما آماده کرده بودن. بجای اینکه من مواظب حاجی باشم حاجی مواظب من بود صبح گفت آقا رضا پاشو نمازت قضا نشه. به به تا صبح چند بار هم پرستارا بی سرو صدا اومدن به ایشون سر زدن ولی من اصلا خبر دار نشدم. خب البته بعدا فهیمدم همه اینا بخاطر دختر صاحبخونه داداشم ،که سرپرستار بیمارستان بوده به همه سفارش کرده بود.
- هی گفتم بابا منشی مرد به ما ندید گوش نکردید . حالا این منشی ما داره چکار می کنه خدا می دونه
- راستی فیلم رزمی شکلات رو در مدت سفرم دیدم بدک نبود
- یه بعداز ظهر هم رفتم ببینم داداش حسین وضع کاسبی اش چطوره ( یه مغاز زیورآلات بدلی داره - بعیده زنان از اون مغازه عبور کنن و وارد مغازه اش نشن) خب ما یه گوشه نشسته و تو حال وهوای خودمون که یه دفعه یکی گفت آقا ببخشید میشه اون گواشواره رو بیارین. چشمتون روز بد نبینه. بعداز اینکه گوشواره اش رو تو گوشش گذاشت داشت به من نشون می داد که بهش میاد یا نه؟
داداش شاگرد نمی خوای؟