اسمش عبدالرحیم بود کم و بیش می دانست که نماز شب خوان ها باید در قنوت نمازشان نام چهل مؤمن را به زبان بیاورند و برای آن ها دعا کنند؛
چون بارها موقع خواب اصرار و سماجت بعضی از بچه ها را به شب زنده دارها و به اصطلاح «پا لگدکن» ها دیده بود که:«تو رو خدا ما رو هم تو خشاب چهل تایی جا کن» یا «چهل و یکمیش رو هم قبول داریم».
این بود که آن شب دل را به دریا زد و بیرون چادر، یکی از آن نازنین ها را پیدا کرد و افتاد به دست و پایش که :«ما را هم فراموش نکن! محض رضای خدا به یاد ما هم باش» و از این حرف ها پسری فوق العاده صاف و صادق و صمیمی.
گویا شب نخوابیده یا هوشیار خوابیده بود تا ببیند آن برادر واقعاً اسمن او را هم جزء مؤمنان به زبان می آورد یا نه؛ به هر حجال خبری نشد؛
حسن و حسین و علی و عباس و عبدالرحیم بی عبدالرحیم. اصلاً انگار نه انگار که عبدالرحیمی هم وجود دارد. صبح دیدیم یقه آن برادر را گرفته که:«مرد حسابی، مگه ما از زن بابا هستیم که اسم ما رو نگفتی ها؟ حالا کاری بکنم که نماز شب خوندن یادت بره؟»