همهی بچهها لباسهایشان را پوشیده، گتر زده، بند پوتینها را بسته، تجهیزات انفرادی را برداشته و سلاح به دست، بیرون سنگر ایستاده و به ا صطلاح «دل توی دلشان نیست» و لحظه شماری میکنند که بتوانند هرچه زودتر بروند برای کار اطلاعات و عملیات و او سخت مشغول راز و نیاز به درگاه قاضی الحاجات بود.
یکی از بچهها که کاملاً او را میشناخت و دیگر امانش بریده بود. رو به دیگری کرد و گفت: «بابا قلاب بگیر بیاید پایین زود برویم کار داریم.» کنایه از اینکه او الآن به معراج رفته. بعد بچهها خندیدند و خودش هم همان طور که قنوت گرفته بود لبخندی زد و زود سلام داد.
http://tabasom.isarblog.com/?tid=264&page=5