تازه حرفها گل انداخته بود و بچهها گرم گفتوگو بودند که او بلند شد و مثل همیشه از ایمان و عشق و مراتب سیر و سلوک داد سخن برآورد که «فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی» و حدیث شهود شهدا و ظرایف و دقایق و رموز خاص الخاص شدن .تازه داشتیم میرفتیم تو حال، یکدفعه یکی بلند شد و گفت: «نه داداش ما نیستیم، عرفان که برود بالا، خمپارهی 60 پایین میآید.
ما زن و بچه داریم، آرزو داریم، ما که رفتیم.» همه از شوخی او خندیدند و پس از تجدید روحیهی جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز کرد و مجلس را گرم نمود.