
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند."
گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:"هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!"
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..."
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2010/1/28/114337.html
نوشتن کتاب خاطرات شهید حاج یونس زنگی آبادی به دست خود شهید (2)

http://www.tebyan.net/godlypeople/songshymnsetc/picture/documentary/2007/2/12/32615.html
نوشتن کتاب خاطرات شهید حاج یونس زنگی آبادی به دست خود شهید (1)

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=32546

در کردستان بخشی از مشکلات جنگ بر دوش چهارپایان بود. به قول دوستی آن ها دوشادوش ما در هم? جبهه ها می جنگیدند!
وقتی از پایگاهی به پایگاهی دیگر می رفتیم، روی ارتفاعات قاطر حکم تویوتا را داشت.
البته برای سوارکار؛ افراد ناشی که بر پشتشان می نشستند از جایشان جنب نمی خوردند، می ایستادند و دور خودشان می چرخیدند.
در چنین موقعیتی بچه ها می گفتند:« مکانیک سیار را خبر کنید، ظاهراً فرمانش قفل کرده است!».
اسمش عبدالرحیم بود کم و بیش می دانست که نماز شب خوان ها باید در قنوت نمازشان نام چهل مؤمن را به زبان بیاورند و برای آن ها دعا کنند؛
چون بارها موقع خواب اصرار و سماجت بعضی از بچه ها را به شب زنده دارها و به اصطلاح «پا لگدکن» ها دیده بود که:«تو رو خدا ما رو هم تو خشاب چهل تایی جا کن» یا «چهل و یکمیش رو هم قبول داریم».
این بود که آن شب دل را به دریا زد و بیرون چادر، یکی از آن نازنین ها را پیدا کرد و افتاد به دست و پایش که :«ما را هم فراموش نکن! محض رضای خدا به یاد ما هم باش» و از این حرف ها پسری فوق العاده صاف و صادق و صمیمی.
گویا شب نخوابیده یا هوشیار خوابیده بود تا ببیند آن برادر واقعاً اسمن او را هم جزء مؤمنان به زبان می آورد یا نه؛ به هر حجال خبری نشد؛
حسن و حسین و علی و عباس و عبدالرحیم بی عبدالرحیم. اصلاً انگار نه انگار که عبدالرحیمی هم وجود دارد. صبح دیدیم یقه آن برادر را گرفته که:«مرد حسابی، مگه ما از زن بابا هستیم که اسم ما رو نگفتی ها؟ حالا کاری بکنم که نماز شب خوندن یادت بره؟»
بر وزن «آمین یا رب العالیمن» است و معمولاً وقتی بچه ها با میدان مین مواجه می شدند می گفتند و بعضاً بعد از نماز و در جواب دعا کننده، البته به نحوی که متوجه نشود.

پلاک ها چشمک می زنند و شهدا هنوز ایستاده اند
و با سر انگشت وفا ، نقطه رهایی را نشان می دهند .
خط هنوز شکسته نشده است ،
کوله پشتی بسیجی ها لب خاکریز نشسته است .
فرمانده فریاد می زند :سنگر بکن ای برادر ، امروز هم جنگ است
امروز اما قلمها ، سرنیزه های تفنگ است
امروز میدان معنا ، خود عرصهء کارزار است
هر واژه ای یک گلوله ، هر جمله یک تفنگ است
قلم هایی به عدد اراده ها باید دست به کار شد .
اینجا مجنون است ، جزیره عاشقان .
صدای فرمانده از لابه لای نیزارها تا اعماق تاریخ می رسد :
« اگر ماندید ، بنویسید ، حقانیت و مظلومیت این بچه ها را »
یه صندوق از جعبه های مهمات درست کرده بودند،روش نوشته بودند: «صندوق گناهان»
گفتم این چیه؟!!! :این صندوق گناهانه.
در روز هر گناهی که انجام می دیم بابتش یه مقدار مشخص پول می اندازیم توش و خودمونو جریمه می کنیم.بابت مکروهات هم همینطور.
بعد از چند وقت اومدم توی سنگر، دیدم یه صندوق گذاشتن و روش نوشتند:
«صندوق مستحبات»!!! پرسیدم این چیه دیگه؟
فرمانده گفت :بابا کاسبی صندوق گناه خوابید، دیگه کسی گناه نمی کرد که پولی بندازه توش، خوب ما هم اینو گذاشتیم تا کاسبیمون نخوابه.
از خاطرات رزمندگان لشکر 41 ثارالله

بازدید امروز: 320
بازدید دیروز: 412
کل بازدیدها: 6946438